نوشتجات



رنگش نارنجی جیغ بود. به آنی عاشقش شدم. دلم را زدم به دریا و با قیمت نامعقولی خریدمش. منتظر باران نشستم تا بازش کنم و بگیرم بالای سرم و از داشتن چیزهای کوچک و رنگی زندگی ام ذوق کنم. چند باری همراهم شد تا آخرین بار که جمعش کردم و سوار تاکسی شدم و وقت پیاده شدن جایش گذاشتم. 

"ف" زنگِ قبل از آمدنش را زده بود که چی بخرم؟ و من گفته بودم شیر یا پنیر و بعد مثل بچه هایی که عروسکشان را گم کرده اند لبهایم را ورچیده بودم که چتر خوشگل نارنجی ام را جا گذاشتم!

شب دیر آمد خانه. رفته بود کلی مغازه ی چترفروشی را گشته بود و بالاخره یک چتر نارنجی برایم پیدا کرده بود. رنگ نارنجی اش خاکی و نچسب بود. کیفیتش اصلا شبیه چتر گرانقیمت خارجی ام نبود. واقعیت، زیاد هم عمر نکرد برایم. اما قصه ی آن شب، شد یکی از شادمانی های بزرگ و رنگی زندگی ام. روزهایِ مثلِ امروز بارانی، هی یادش میفتم و هی ذوق می کنم. 


پریشب، مرحوم پدر همسرم به خوابم آمده بود. جلو رفتم و محکم بغلش کردم. چند بار بوسیدمش و بعد گفتم: "دیگه نزدیکای آذر می آم پیشتون." از بوسه هایم خوشحال شده بود و می خندید. دختر عمه ی مرحومم هم چند قدم دورتر، چادر به سر، کناری ایستاده بود.

سالهاست تعبیری برای خوابهایم ندارم. شک ندارم همه شان از ذهن مشوش و کنجکاوم نشات می گیرند. از این رو همه شان را زود فراموش میکنم. اما حالا این یکی، به گمانم میخواهد تا آذر ماه دست از سرم برندارد. نه! دروغ گفتم. راستش این است که من آمادگیش را داشتم که این یکی را جدی بگیرم. جدی گرفتن مرگ، معنایش برایم دست برداشتن از جدی گرفتنِ چیزهای احمقانه ی زندگی است. چیزهایی مثل ایده آل گرایی و نتیجه محوری. نمی دانم بشود یا نه. خوبیش این است که سه چهار ماهی فرصت دارم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کسب و کار آنلاین سین زیزیگلو کوثر ساجو مینویسد closed John اینستاگرام مارکتینگ و ادمین پیج اینستاگرام Karen بهتر باش بهترین سایتهای کلیکی